.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Sunday, April 02, 2006

ديروز با ماريگاس حرفم شد. توي اون حالت افسردگي عميق و دردناك چند بيتي شعر سرودم كه التهابات روحي و زخم هاي دلم رو بيان مي كنه



وقتي كه آفتاب مي شه .... قورباغه بي خواب مي شه
مي گم بهش ماريگاس .... مردك شاد نسناس
بپر توي خيابون .... با نيش باز و خندون
ببين كيا مي شنگن .... دمبال پاره سنگن
اگه زبروزرنگي .... بشين روي نارنگي
دنيا گلستون مي شه .... فلسفه آسون مي شه
خوب ديگه شعر تمومه .... فرنگيس تو حمومه
اين پرتقال چار قاچ .... مي كندت دو تا ماچ
Site 
Meter