.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Thursday, October 19, 2006

هر موقع خدافظي مي كنيم،يه كوچولو مي ميرم 

چند روزه كه گم شدم، ولي تازه يكي دو ساعته فهميدم
قرار بود ماريگاس كه رفت، منم برم و پيداش كنم. چند روز بعد با برزو سر ميز صبحونه نشسته بوديم. برزو اخم كرده بود و با چلپ و چلوپ زياد شير و كورن فلكس مي خورد و من فك مي كردم يه كار نيمه تموم دارم. سرشو از رو كاسه بنلد كرد گفت:ها؟گفتم هيچي.بخور.
رفتم كفشامو پوشيدم و به برزو گفتم:زود ميام.گفت:هممم.رفتم.
يكي دو ساعت پيش يادم اومد كه يادمون رفته قراري چيزي جايي بذاريم.
من گم شدم و دوباره ماريگاس رو گم كردم.مي دونستم يه جاي كار مي لنگه.نمي دونستم كجاش.الان مي دونم.خوشحال نيستم.
بايد برگردم خونه كاسه ي شير برزو رو بذارم تو ظرفشويي.هميشه يادش مي ره
Site 
Meter