.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Sunday, February 27, 2005

[نه] 

انگار عصر بود .تازه از خواب بیدار شده بودم . نسیم می وزید و پرده ی توری نوک انگشتای پای راستم رو که به سمتش دراز شده بود قلقلک می داد. من کیف می کردم و پای چپم حسودی ... آرامش در تک تک مولکولهای زندگی جا خوش کرده بود
نمی تونستم به خاطر بیارم که چه مدته خوابیده م . فقط یادم افتاد که " حام گامگی" رو بردم توی انباری، یه لنگه جوراب زرد چپوندم توی دهنش ، طناب پیچش کردم به یه صندلی ، سر کچلشو بوسیدم و اومدم بالا. دستمو شستم ، انگشتمو کردم توی قوطی خامه ، چشمامو بستم ، مکیدمش ، چشمامو باز کردم ، اومدم اینجا کنار پنجره دراز کشیدم ، دوباره چشمامو بستم . خوابیدم



آرامش - در - تک تک - مولکولهای - زندگی - جا خوش کرده

Friday, February 18, 2005

[هشت] 

متاسفانه پدرشم مث خودش ید طولایی در خرابکاری داره و اسم فعالیت های بی حاصل نابود گرانه شو می ذاره تجلی" نبوغ ناب قنطورسی "
باید اعتراف کنم که فعالیتش برای یه پیرمرد 300-400 ساله که تازه از جنگ اتمی جون به در برده خیلی زیاده و کسی نیست که از دستش ذله نشده باشه. تنها کسی که از بودنش بین ما خوشحال بود و اصلن همه ی این فتنه زیر سر اون بود هم دیگه امیدشو از دست داده .ماه دندون تیز کرده بود که برای دلبری از شخصی نامعلوم از حام گامگی اصطلاحات ادبی رایج قبل از جنگ قنطورس رو یاد بگیره .ولی ادبیات هم یکی از هزاران زمینه ایه که حام هیچ سررشته ای ازشون نداره. خودش ادعا می کنه که رشته ی تخصصیش جنگ آوری و هنر فرماندهی در شرایط خاص ، بر مبنای " ن-ن-قٍ". که اونم هیچ وقت به صورت عملی تجربه نکرده چون در هزاره ی اخیر شرایط جنگی قنطورس همیشه عادی بوده
ما ، خانوادگی داریم به شدت به ایده ی تغییر محل زندگی می اندیشیم
Site 
Meter