Sunday, February 27, 2005
[نه]
انگار عصر بود .تازه از خواب بیدار شده بودم . نسیم می وزید و پرده ی توری نوک انگشتای پای راستم رو که به سمتش دراز شده بود قلقلک می داد. من کیف می کردم و پای چپم حسودی ... آرامش در تک تک مولکولهای زندگی جا خوش کرده بود
نمی تونستم به خاطر بیارم که چه مدته خوابیده م . فقط یادم افتاد که " حام گامگی" رو بردم توی انباری، یه لنگه جوراب زرد چپوندم توی دهنش ، طناب پیچش کردم به یه صندلی ، سر کچلشو بوسیدم و اومدم بالا. دستمو شستم ، انگشتمو کردم توی قوطی خامه ، چشمامو بستم ، مکیدمش ، چشمامو باز کردم ، اومدم اینجا کنار پنجره دراز کشیدم ، دوباره چشمامو بستم . خوابیدم
آرامش - در - تک تک - مولکولهای - زندگی - جا خوش کرده
نمی تونستم به خاطر بیارم که چه مدته خوابیده م . فقط یادم افتاد که " حام گامگی" رو بردم توی انباری، یه لنگه جوراب زرد چپوندم توی دهنش ، طناب پیچش کردم به یه صندلی ، سر کچلشو بوسیدم و اومدم بالا. دستمو شستم ، انگشتمو کردم توی قوطی خامه ، چشمامو بستم ، مکیدمش ، چشمامو باز کردم ، اومدم اینجا کنار پنجره دراز کشیدم ، دوباره چشمامو بستم . خوابیدم
آرامش - در - تک تک - مولکولهای - زندگی - جا خوش کرده
Comments:
سرکار علیه ! بانو زینگول !خواهشمندم خدمت حام عزیز سلام مخصوص ما رو ابلاغ بفرمایید!انشا ا...درنصفه شبی دیگر سعادت دیدار دست بده
...
Post a Comment
...