.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Tuesday, October 26, 2004

کسی منو صدا زد؟ 

یه بار بچه که بودم ، سه یا چار ساله ، رفته بودیم تولد بچه ی یکی از فامیلامون . از اون تولدای مزخرف که همه آدم بزرگن ، غلغله ای بود . یادم نیست که قبل از این چیزی که می خام بگم چه اتفاقایی افتاده بود . ولی مهم نیست ، چون چیزی که می خام بگم رو یادمه .
موقع کیک بریدن ، یه خانمی که نمی شناختم منو نشوند پهلوی خودش و دستشو انداخت گردنم . در واقع اگه آدم دختر بچه ای باشه گرد و قلمبه ، همچین واقعه ای براش عجیب نیست .خیلی دلم می خواست پاشم برم پیش مامایی ولی
بعد از اون همه قربون صدقه ای که ازم رفته بود روم نمی شد دستشو بزنم کنارو پاشم .گرچه خیلی زود مشغول حرف زدن با بغل دستیش شد و من و دستش روکه محکم دور گردنم بود به کل یادش رفت
جایی که توش بودیم خیلی بزرگ بود آدما دور تا دورش نشسته بودن ردیف .(شاید اتاقه چندان بزرگ هم نبود ولی اون موقع ،در سایز سه ساله این طور به نظر می اومد) یه نفر شروع کرد کیک بریدن و یه زن از یه سر بشقابای کیک رو تقسیم می کرد . از اون تیپ زنا بود که تو سفره های زنونه هی وسط سفره راه می رن و پاشونو با جورابای نازک مشکی به سبزی خوردن و نون سنگک و کاسه ی آش رشته می مالن
آروم آروم و با کلی قر کیکا رو می داد دست مهمونا . خیلی مونده بود که به من برسه و دهنم حسابی آب افتاده بود . تا اونجایی که حلقه ی دست خانومه دور گردنم اجازه می داد دور و برو نگاه
کردم که ببینم مامایی کجاس . شاید نوبت اون زودتر بودو منو صدا می کرد پیش خودش . ندیدمش . همیشه از این که بین یه سری آدم باشه که همه یه کارو می کنن که یه نفر دیگه غیر خودش برنامه شو ریخته در میره .حتی اگه اون کار منتظر موندن توی نوبت کیک خوردن تو جشن تولد باشه. یا اصلن کیک نمی خوره یا یه جوری غیر بقیه می خوره. مثلن می ره توی یه اتاقی ، که از یکی از پیرزنای فامیل طرز تهیه ی یه جور غذا که هیچ وقت نه درست کرده نه در آینده ی دور ونزدیک درست خواهد کرد رو می پرسه و به یه نفر که داره رد می شه و می پرسه کیک نمی خورین می گه نه اون جا شلوغه بعد اون کسی که پرسیده میره بدو بدو براش می بره توی اون اتاقه.اون موقع هم تعجب نکردم که ندیدمش
خانمه که دستش دور گردنم بود بفهمی نفهمی تپل مپل بود و زیر سنگینی دستش کم کم کج شده بودم و خجالت می کشیدم زیاد وول بزنم و آب دهنمو که داشت سرازیر می شد قورت بدم. دیدم که آقایی که دو سه نفر اون ور تراز ما بود کیک داره و پایین سیبیلش خامه ای شده. خوش حال شدم که کیک تموم نمی شه و به همه می رسه . دو تا بشقاب بعدی رو که آورد به خانم کناری من و دوستش که باهم حرف می زدن داد و خانمه بالاخره دستش رو از روی شونه ی من بر داشت . آزاد شده بودم ولی بلند نشدم که نوبتمو از دست ندم .کیکه سفید بود با از این گلا که یه کم احتمالن مزه ی شمع می داد. خانمه باز اومد با دو تا بشقاب . منو نگاه کرد و رد شد و به دو نفری که بعد ازمن بودن کیک داد . فکر کردم حتمن کوچیک بوده الان میره یه تیکه ی بزرگ برای من می اره . ولی خبری نشد. خانم کناریم آروم آروم کیک می خورد.می تونستم مامایی روپیدا کنم وبگم به من کیک ندادن ولی از فکر این که مامایی بره بگه که به من کیک ندادن وبعد که همه کیکاشونو تموم کرده بودن بشینم کیک بخورم و همه نگام کنن و بگن آخی این کیک نداشته، با اینکه بچه خیلی منتظر بود ولی بهش کیک ندادن و آبروم بره ، پشیمون شدم و
آروم طوری که کسی نفهمه پا شدم و رفتم توی اتاقی که خانما مانتو وروسریاشونو گذاشته بودن ، پشت پرده قایم شدم . ایتجا توی این اتاق یه کاری داشتم و این قدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم همه اون بیرون دارن کیک می خورن و خامه هاشو از رو لباشون می لیسن . شایدم چند بار اومدن برام کیک آوردن ولی چون من این پشت بودم ندیدنم و رفتن و کلی هم ناراحت شدن که منو پیدا نکردن . طفلکیا

Monday, October 18, 2004

دیروز ماه یه چیز توپ گفت . برزو طبق معمول اسم بابای کاتسویوری رو یادش نمی اومد و داشت هذیون می گفت . در همین حین گفت : کینگ کنگ؟ گفتم آره ، خودشه . قراره به زودی کینگ کنگ بیاد تو رو بخوره از شرت خلاص شم . گفت : بعله؟ کینگ کنگ می اد؟ ماه گفت: هینگ کنگ؟ وااااااااای. هم چین گفت انگار تو زنده گیش همیشه با کینگ کنگ دست و پنجه نرم کرده ، حالا که دیگه فکر می کرده روزهای آسایش فرا رسیده ناگهان متوجه شده که این کینگ کنگ دست بردار نیست . بازم قراره مزاحم شه . هر کی هر چی می خواد بگه. این ماه حرف نداره
Realy,realy
شاید خیلی چیزا با بزرگ شدن آدم چندان عوض نشه ، ولی یه چیزایی قطعن می شه . من در واقع مدتیه که یه مشکل بزرگ دارم (در مورد اندازه ی مشکل چندان اصراری ندارم ولی مشکل مشکله دیگه) مسئله از این قراره که مدتی بود وقتی از کنار درختا و گل و گیاها رد می شدم یه احساس بدی بهم دست می داد ، از اون احساسا که آدم دلش می خواد زود در بره ، یه جایی قایم بشه. مدتی بهش توجه نمی کردم و حد اکثر یه جایی برای مدت خیلی کوتاه قایم می شدم . دیروز یهو دیدم مث که دارم خجالت می کشم . فکرشو بکن . آدم از درخت خجالت بکشه ، افتضاح . رفتم تو بحرشو دیدم دقیقن خجالت نیست ، در واقع مثل احساس آدم به کسیه که مثلن آدم باهاش قهره ، یا که قهر نیست ولی از مدتی پیش سلام علیک آدم باهاش قطع شده (تقصیر اونم نبوده ، زینگول ویرش گرفته بوده فقط ) و ناگهان طرفو تو مهمونی ببینی ، یا تو سینما بیاد کنارت بشینه . همچین چیزی .من در واقع قسمت عمده ای از بچه گیمو با درختا و سایر موجودات ریشه دار گذروندم و باید بگم که بهترین و لذت بخش ترین روزای عمرم همون روزا بودن که زیر آفتاب داغ تابستون تنهایی توی حیاط خونمون می پلکیدم و با رفقای سبزم گپ می زدم و مثلن برگ درخت برام یه مسئله ی بدیهی بود .می دونستم اگه دست بکشم روش چه حسی داره ، اگه بوش کنم چه بویی می ده ، دقیقن مثل دوستی که همه ی جیک و پیکشو می دونی ، ولی باهاش قهری . به هر حال هر دو می دونین که خیلی چیزا راجع به هم می دونین ، چه دوست باشین چه نه. شاید همین مسئله س که ادم احساس بدی بهش دست می ده و دلش می خواد در بره . باید راجع بهش باز فک کنم

Friday, October 08, 2004

تمام زنده گی ما یه سری سوء تفاهمه
.
هم دیگه رو دوست داریم
از هم دیگه بد مون می آ د
گشنمونه
خوابمون می آد
آب می خوایم
شعر می گیم
جوراب پا می کنیم
بر می گردیم ببینیم کی صدامون کرده
منتظر می شیم
ذوق می کنیم
حسودی می کنیم
وقتی برف می آد دستمونو از پنجره می بریم بیرون
زیر میز با پا دنبال لنگه دمپایی می گردیم
دلمون تنگ می شه ، گاهي زیاد
لیز می خوریم
به گربه ها دست می زنیم
به خاطر می آریم
فراموش می کنیم
آب خربزه رو از دور دهن می لیسیم
ساعت کوک می کنیم
دروغ می گیم
بو می کشیم
زمین می خوریم
حرف می زنیم
گریه مي کنیم
اسمارتیزای قرمزو سوا می کنیم
باور می کنیم
رویا می بینیم


Site 
Meter