.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Monday, October 18, 2004

شاید خیلی چیزا با بزرگ شدن آدم چندان عوض نشه ، ولی یه چیزایی قطعن می شه . من در واقع مدتیه که یه مشکل بزرگ دارم (در مورد اندازه ی مشکل چندان اصراری ندارم ولی مشکل مشکله دیگه) مسئله از این قراره که مدتی بود وقتی از کنار درختا و گل و گیاها رد می شدم یه احساس بدی بهم دست می داد ، از اون احساسا که آدم دلش می خواد زود در بره ، یه جایی قایم بشه. مدتی بهش توجه نمی کردم و حد اکثر یه جایی برای مدت خیلی کوتاه قایم می شدم . دیروز یهو دیدم مث که دارم خجالت می کشم . فکرشو بکن . آدم از درخت خجالت بکشه ، افتضاح . رفتم تو بحرشو دیدم دقیقن خجالت نیست ، در واقع مثل احساس آدم به کسیه که مثلن آدم باهاش قهره ، یا که قهر نیست ولی از مدتی پیش سلام علیک آدم باهاش قطع شده (تقصیر اونم نبوده ، زینگول ویرش گرفته بوده فقط ) و ناگهان طرفو تو مهمونی ببینی ، یا تو سینما بیاد کنارت بشینه . همچین چیزی .من در واقع قسمت عمده ای از بچه گیمو با درختا و سایر موجودات ریشه دار گذروندم و باید بگم که بهترین و لذت بخش ترین روزای عمرم همون روزا بودن که زیر آفتاب داغ تابستون تنهایی توی حیاط خونمون می پلکیدم و با رفقای سبزم گپ می زدم و مثلن برگ درخت برام یه مسئله ی بدیهی بود .می دونستم اگه دست بکشم روش چه حسی داره ، اگه بوش کنم چه بویی می ده ، دقیقن مثل دوستی که همه ی جیک و پیکشو می دونی ، ولی باهاش قهری . به هر حال هر دو می دونین که خیلی چیزا راجع به هم می دونین ، چه دوست باشین چه نه. شاید همین مسئله س که ادم احساس بدی بهش دست می ده و دلش می خواد در بره . باید راجع بهش باز فک کنم
Comments: Post a Comment


Site 
Meter