.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Thursday, September 07, 2006

خوب ، مي تونم مث آدمايي كه به نظر مياد ميدونن راجع به چي حرف ميزنن يه چيزايي بگم.
هميشه فك مي كردم اين اتفاق خوبيه، ولي الان به نظر معمولي مياد. مث ماليدن پنير روي نون بربري. بگذريم. ماريگاس رفت. ديروز با هم چمدونشو بستيم. با دقت شلوار پيژامه شو تا كردم و جوراباشو گوله كردم و توي چمدون انداختم. ماريگاس نشسته بود و ته ديگ مي خورد و منو نگاه مي كرد. دهنش كه خالي شد گفت: كسي ندونه فك مي كنه تو داري منو مي ندازي بيرون.
گفتم:همه مي دونن .
گفت:آها.خيالش راحت شد و يه تيكه ديگه ته ديگ از تو قابلمه برداشت. بهش گفتم كه از اين به بعد يادش باشه وقتي باد مي آد كلاهشو بر نداره كه موهاش به هم نريزه. گفت احتمالن يادش مي مونه. خيالم راحت شد. بعد نشستيم روي چمدون تا درش بسته شد. يه كم فك كرديم ببينيم چي بايد گفت. من گفتم:خيله خوب. ماريگاس گفت: قبل خواب آب ماهيو عوض مي كني؟ گفتم: گمون نكنم . بعد رفت
Site 
Meter