.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Friday, November 26, 2004

[چهار] 

دیرم شده بود . فکر کردم بهتره قبل از این که سوار تاکسی بشم ، تکلیفم رو با چیزی/کسی که توی کیفم هست روشن کنم وبعد با خیال آسوده زندگی روزمره مو ادامه بدم . آدم بهتره وقتی نمی دونه توی کیفش چیه به زندگی روزمره ش ادامه نده. مثلن توی تاکسی اگه آدم مجبور شه از دست چیزی/کسی توی کیفش دربره زیاد راحت نیست.چون نشسته دویدن سخته و فرضن اگر هم آدم موفق شه جای کافی نیست
در کیفمو باز کردم. یه بطری نصفه آب معدنی توی کیفم بود .حرکت های مختصر بدن من که احتمالن به دلیل خنکای ناخوشایند صبح گاهی بود به دسته ی کیفم و آن گاه به این بطری منتقل شده ، سبب می شدند که آب از یک سر بطری ، به سوی مخالف برخورد کرده وموجب ایجاد توهم حرکت شوند
همون لحظه یه تصمیم بزرگ گرفتم.این که شب سبک میل کنم و زودتر بخوابم که دیگه یه تکون کوچیک آب همه ی عقل سلیمم رو زیر سؤال نبره. لحظه ی باشکوهی بود
بالاخره تاکسی اومد. با اندوه فکر کردم که امروزم دیر می رسم. مخصوصن که چند دقیقه ای می شد که عبورومرور خودروها در اتوبان تقریبن متوقف شده بود.لعنت به این ترافیک

[ادامه دارد]


Comments: Post a Comment


Site 
Meter