.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Saturday, December 11, 2004

[شش] 

محو تماشای اون "چیز" عجیب و تا حدی خنده دار بودم که گل منگلی های روش برام شدیدن آشنا بودن . یه دفه بطری آب به شدت توی کیفم تکون خورد و همزمان یه نفر از بیرون به پنجره ی ماشین زد. بطریه این دفه یه تکون جانانه خورد و زیپ کیفم در مقابل چشمای گرد شده م تا نصفه باز شد و اول یه جفت گوش سفید و سپس یه کون گنده ازش بیرون اومد. فکر کردم چه جالب ،این بطریه چقد شبیه ماهه...که پرید بیرون، پنجره ی ماشین رو کشید پایین و گفت :شیلاااام همو !! خوبیییییی؟؟؟؟ژود اومدی! میواظب خِدِت بودیییییی؟؟؟؟واااای!!! و پشت بندش ماچ و بوسه ای که بیا و ببین
از دیدن فردی که بطری- ماه ، عمو نامیده بود یه جیغ کوچیک کشیدم و بلافاصله شناختمش
" حام گامگی قنطورسی" کسی نیست که به این سادگیا از یاد کسی بره

[ادامه دارد ]


Site 
Meter