.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Monday, March 17, 2008

روی تخت دراز کشیده بودم و یه تیکه شکلات رو مک می زدم و به این آهنگ گوش می دادم :


چقدر عجیبه که
هر موقع خداحافظی می کنیم
ماژورها مینور می شن

به این فکر کردم که چقدر عجیبه که هر وقت ماریگاس سر و کله ش پیدا می شه مینورا ماژور میشن
برزو داشت پنجه ی شکلاتیشو می لیسید و بلند بلند فکر کرد :
بازم این نسناس

برزو و گامگی از پریروز که خدمتکار اونا رو مثل بالش و حوله و لحاف و کتابا مرتب کرده بد خلق شده ن

گامگی : آره . گفتنش برای تو راحته . کسی تا حالا تو رو چیده؟
من : نه خب ، ولی
برزو : ولی نداره . نچیدنت . هیچی نمی دونی . دختر
من : چرا اینقد گنده ش می کنین ؟ در ضمن آقای طغرلی ، این ربطی به دختر بودن من نداره .... خرس
گامگی : با ما یه جوری رفتار شد انگار دو تا عروسکیم . این گنده نیست ؟
برزو : نه . نمی فهمه . دختره چون
من : عزیزانم ، شما واقعن عروسکین
گامگی : برزو؟
برزو : ها ؟
گامگی : راس می گه ؟
برزو : آره ، به نظرم
گامگی : پس چرا حرف می زنیم ؟
برزو : از این سوال خوشم نمی آد
گامگی : خرس خر
برزو : خودتی ... اون شکلاتو بده

راستی یادم رفت بگم ، ماریگاس برگشته . درست وقتی که فکر می کردم دیگه پیداش نمی شه اومد و گفت :
ا... سلام ، پس این جایی
گفتم : ا... تویی ؟ سلام
گفت : آره . شام چی بخوریم ؟
گفتم : بلال
گفت : خب ... برات مربای آلبالو آوردم
گفتم : چه خوب


Comments:
چه خوب به خودت چرا بروز می شی خبر نمی دی دختر! خوب به ما هم سر بزن! بیا
 
Post a Comment


Site 
Meter